چهارشنبه بود که بعد از کلاس ضمنخدمت تصمیم گرفتم تنهایی تا کافهای قدم بزنم. با اینکه کفشم مناسب نبود، لباس فرم پوشیده بودم و بارون هم میبارید. وقتی به کافه رسیدم دوتا از همکلاسیهای قدیمم رو دیدم که هر دوتا پرستار بودن. یکی شون همکلاسی راهنمایی و یکی هم همکلاسی دبیرستانم بود. در واقع باهم همکار بودن، سالها بود ندیده بودمشون و حالا که میدیدمشون از من پیج شاد اینستاگرام و درس خون بودن دوران دبیرستانم رو به خاطر داشتن. درحالی که من خودِ  بیست و شش سالهم رو شکسته، مغموم و محزون میدیدم که به کافهای پناه آورده تا پاستا بخوره و هیچ برنامهای برای باقی روزش نداره.

همین چهارشنبه بود که عکسی از پیادهرو برای م» فرستادم و مکالممون که به درازا کشید فهمیدم م» تصمیمش رو گرفته و هیچ تلاش و اصراری از طرف قلب من پذیرفته نیست. از چهارشنبه فقط اشکه که روی صورتمه و غم، عصبانیت، ترس و تنهایی فلجم کرده. کاش حداقل خونهای داشتم که بتونم مدتی رو تنها باشم. اما نه تنها خونهی جدا ندارم، بلکه توی خونهی پدر و مادرم هر روز باید برم سرکار و مسئولیت بیست و هشت تا دانش آموزم با منه، از طرفی هی باید با سؤالهای که چته؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا چایی نمی خوری؟ چرا انقدر می خوابی؟» روبرو بشم.

بیست و شش سالگیِ پر رنج

رو ,بیست ,چهارشنبه ,دبیرستانم ,هم ,دوتا ,بیست و ,خوری؟ چرا ,نمی خوری؟ ,که به ,و هیچ

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بهترین سهام ها و شاخص های بازار سرمایه گذاری نارسیده ترنج شهر سوال بر بال اندیشه ها بهداشت خانواده طراحی سایت در کرج نمونه سوال امتحان سالیدورک چگونه تبلیغ موثر داشته باشیم پویان امیرابادی هواشناسی ایران اخبار دلار سکه یورو